و تو با دست های خود
آجرهای دیوار تنهاییت را
یکی یکی بالا بردی
باصبر و حوصله!
و بعد پشت آن دیوار نشستی و ساعت ها به آن نگریستی
دلتنگ شدی٬ گوشه دیوار کز کردی و سخت گریستی
و من٬ آن سوی دیوار در انتظارت بودم
اما تو هیچوقت نگاه منتظرم را ندیدی ...
دیوار تنهاییت نمی گذاشت... ...
نظرات شما عزیزان: